آنروز شهر ارام بود که ناگهان رعد و برق آسمان سکوت سنگین شهر را شکست ابر ترسید و تسبیح اش پاره شد،دانه های تسبیح از دست ابر رها شدن هر کدام به یک جایی از شهر افتادن.
یکی بر چهره سرخ گلی افتاد و دیگری به رود ملحق شد.
باران میبارید تا زمینی را تازه کند گلی را زنداه کند و دل خاک خورده انسانی را از غم بشوید
صدای باران نوایی است که انگار خدا عاشقانه هایش را بر ایمان بندگانش فرستاده او میگوید به هنگام گریستن ابر به بیرون نگاه کن
به بیرون نگاه کردم روبهروی چشمانم تصویری زیبا بود که خداوند آنها را نقاشی کرده است.
شناختن باران بسی دشوار است چو گاه سیلی به پنجره اتاقم میزند و گاه او را نوازش میکند
یهو دلم خواست با نوازنده ای چو باران موسیقی بنوازم؛شیشه هاش اتاقم بخار کرده بود شروع کردم به نوشتن:
باز باران با ترانه میخورد بر بام خانه.خانه امکو؟
خانه ات کو؟
روز های کودکی کو؟
یادت اید روز باران گردش یک روز دیرینپس چیشد؟خاطرات خوب و شیرین کجا رفت؟
حال باید نوشت:
باز باران بی ترانه،بی هوای عاشقانه،در سکوت ظالمانه،غافل از حتی رفاقت،بخشی از عشقو نفرت،اشک هایی طبق عادت.
گذشته بود که باران صدای خود میگفت به بیرون بیایید
"عاشقان قدم بر دارند"
"کودکان از چاله های پر از اب بپرند"
"کهن سال ها نوشیدنی داغ بنوشند"
حال باران یادآور گذشته ای تلخ خاطره ای که شیرینس و به یاد اوردنش عذاب آور .
باران ,بیرون ,های ,ای ,شهر ,ابر ,بود که ,باز باران ,به بیرون ,بیرون نگاه ,کو؟یادت اید